فارسی هفتم -

غزل امینی

فارسی هفتم.

سلام انشا درباره ی آسمان شب میخوام معرکه می دم فقط از گوگل نباشه و متنوع باشه یک جوری داستانی تور باشه و فقط یک صفحه باشه

جواب ها

✦. ✦.

فارسی هفتم

انشا: داستانی درباره آسمان شب یک شب تابستانی، وقتی همه خواب بودند، روی پشت‌بام خانه‌مان نشسته بودم و به آسمان شب نگاه می‌کردم. آسمان پر از ستاره‌هایی بود که مثل چراغ‌های کوچک چشمک می‌زدند. هر ستاره برایم مثل یک راز بود، انگار هر کدام از آن‌ها داستانی برای گفتن داشتند. در همان لحظه، باد خنکی وزید و آسمان سیاه با آن نقطه‌های درخشانش مرا به دنیای خیال برد. چشم‌هایم را بستم و تصور کردم که می‌توانم پرواز کنم. خودم را در میان ستاره‌ها دیدم، جایی که هیچ صدایی نبود جز سکوت آرامش‌بخش شب. ستاره‌ها به من خوش‌آمد گفتند و یکی از آن‌ها جلو آمد. اسمش 'نورین' بود. نورین با صدایی آرام گفت: 'آیا می‌خواهی داستان ما را بشنوی؟' با هیجان گفتم: 'بله، حتماً!' نورین شروع به صحبت کرد: 'ما ستاره‌ها همیشه اینجا هستیم، اما تنها کسانی که به دنبال آرامش و خیال هستند، می‌توانند زیبایی ما را ببینند. ما هر شب برای شما می‌درخشیم تا یادتان باشد که حتی در تاریک‌ترین لحظه‌های زندگی، همیشه امیدی وجود دارد. بعضی از ما خیلی دور هستیم، اما نورمان به شما می‌رسد تا بدانید فاصله هم نمی‌تواند ما را از شما جدا کند.' وقتی نورین داشت حرف می‌زد، یک شهاب‌سنگ از کنارم رد شد و آرزویی کردم. آرزو کردم که همیشه بتوانم این لحظه‌های زیبا را ببینم و هرگز این آرامش را از دست ندهم. نورین لبخند زد و گفت: 'آرزوهایت را به دل آسمان بسپار. ما همیشه اینجا هستیم تا به شما یادآوری کنیم که زندگی پر از شگفتی است.' وقتی چشم‌هایم را باز کردم، هنوز روی پشت‌بام بودم. باد خنکی می‌وزید و آسمان پر از ستاره بود. به خودم قول دادم که هر شب به آسمان نگاه کنم و زیبایی‌های آن را فراموش نکنم، چون آسمان شب نه فقط تاریکی، بلکه دنیایی پر از امید و رویا است.

سوالات مشابه